۱۳۸۷ آذر ۵, سه‌شنبه

میشل عزیز

18 دسامبر 70
ميشل عزيز
(...) ازوالدو تقريبا هر شب به آنجا مي‌رود. او و مامان با هم خيلي دوست شده‌اند. طبعا هيچ‌گونه احساس جنسي در رابطه‌ي آن‌ها وجود ندارد. علاوه بر اين گمان مي‌كنم ازوالدو از زن خوشش نمي‌آيد. به نظر من هموسكسوئل است. ولي نمي‌خواهد حتي به خودش هم اين را اعتراف كند. حس مي‌كنم در ته دلش عاشق تو است. عقيده‌ي من اين است. عقيده‌ي تو را نمي‌دانم. دلم خيلي برايت تنگ شده است. (...)
آنجليكا

15 فوريه 71
ازوالدوي عزيز
(...) در زيرزمين من، به نظرم در ته يك كشوي كمد، يك شال گردن هست. شال گردن خيلي قشنگي است. كشمير اصل است. سفيد رنگ است با راه‌هاي آبي. پدرم آن را به من هديه كرده بود. خيلي دلم مي‌خواهد تو بروي آن را برداري و از طرف من به گردن خود ببندي. از اين كه بدانم وقتي از مغازه‌ات خارج مي‌شوي و در كنار رودخانه قدم مي‌زني آن را دور گردن بسته‌اي خيلي خوشحال خواهم شد. گردش‌هايمان را در كنار رودخانه در غروب آفتاب فراموش نكرده‌ام.
ميشل

22 فوريه 71
ميشل عزيز
شال گردن كشمير را پيدا نكردم. ولي براي خودم يك شال گردن خريدم. گمان نمي‌كنم كشمير اصل باشد. راه آبي هم ندارد. يك شال گردن سفيد ساده است. آن را به گردنم مي‌بندم و تصور مي‌كنم مال تو است. كمي جاي تو را مي‌گيرد. بايد به نوعي جاي خالي كسي را براي خود پُر كنيم. (...)
ازوالدو

9 سپتامبر 71
آنجليكاي عزيز
(...) اگر اين جزئيات را برايت مي‌نويسم به خاطر اين است كه مي‌دانم دلت مي‌خواهد جزئيات را بداني. از ميشل فقط يك پيراهن پيدا كردم. يك پيراهن پشمي كه آن را مثل يك دستمال گردگيري به سر يك جارو بسته بودند. به نظرم پيراهني رسيد كه يك وقت براي زمستان خريده بود (...) پس از لحظه‌اي ترديد آن را سر جايش گذاشتم. به نظر من نگاه ‌داري اشياء مردگان، وقتي با دستمالي بيگانگان آلوده شده باشد، شخصيت خود را از دست داده و به درد ما نمي‌خورد. (...) وقتي ديگر چيزي در دست نداريم، حتي ناچيزترين چيزها نيز باعث تسكين خاطر ما است. همانطور كه آن پيراهن پشمي او كه در گوشه آشپزخانه افتاده بود و من آن را برنداشتم براي من يك تسلي عجيب، سرد و غم انگيز بوده است.
ازوالدو
(بخشهايي از ميشل عزيز/ ناتاليا گينزبورگ/ بهمن فرزانه)

5 آذر 87
ازوالدوي عزيز
روزي از دوست پسر ِ روزهاي دورم پرسيدم اگر من را ميشل فرض كنيم، تو كي هستي؟ و گفتم كه پاسخ، ازوالدو نيست. گفت: با اين حال ازوالدو.
پاسخ آنجليكا بود.
جا به جا پرسيده بودم. او ميشل بود و من آنجليكا. اما پرسش بي جايي بود در كل. هيچ‌كس، هيچ‌كس ِ ديگر نبود.
از تو و آنجليكا الگوبرداري نمي‌كردم، به هيچ وجه، اما غبطه مي‌خوردم به شما كه ميشلي داشتيد در دوردست‌ها براي عاشق شدن.
اشيايي كه براي من به جا مانده چيزي ندارند براي پُر كردن جاي خالي كسي. نه اينكه دستمالي ديگران شده باشند، چون هيچ وقت تصوري از قدم‌ زدن، كنار جوی‌هاي تهران، همراهشان نبوده. چون از آغاز معنايي نبوده در داده شدنشان. غبطه مي‌خورم به شما كه براي هم نامه مي‌نوشتيد و حالا چند برگ كاغذ هست كه نگاهشان كنيد. يا پيراهن كهنه‌اي براي يك تسلي سرد و غم انگيز. يا شال گردن سفيدي كه حتي راه‌هاي آبي هم ندارد، اما جاي خالي ميشل را به نوعي پُر مي‌كند.
غبطه مي‌خورم به شما كه ميشلي داريد، در يادتان، براي عاشق ماندن.
ناجور

۱۳۸۷ آبان ۲۸, سه‌شنبه

13 تیر 86

مامان نشسته روي زمين، جدول حل مي‌كند. مبل‌ها هنوز نرسيده. من سرم را گذاشته‌ام روي پايش «قطار به موقع رسيد» مي‌خوانم:

عرق چيز خوبي است. همچون آتش در او فرو مي‌رود و همانطور كه آتش در زير كتري، آب را به جوش مي‌آورد، در رگ‌هاي او به حركت در‌مي‌آيد. عرق خوب چيزي است، گرمش مي‌كند. بطري را به ريش نتراشيده پس مي‌دهد.

ياد روزي مي‌افتم كه با (...) رفتيم سر كارش و برگشتيم خانه و (...) و (...) رفتند و كارهاي (...) را ديديم و پرسيد: خوبي؟ و سرم را گذاشتم روي پايش و پاهايم دراز شد روي سنگ‌ها و خم شد گونه‌ام را بوسيد...
زندگي خوب است. مامان را فشار آرامي مي‌دهم و بازويش را از زير چادري كه دور خودش پيچيده بوس مي‌كنم...
سكوتم امروز آغاز شده... سخت نيست... زندگي خوب است؟ گاهي...

۱۳۸۷ آبان ۲۱, سه‌شنبه

ما خود دردیم؛ این نگاهی گذرا نیست...

زمزمه‌هايي بين جماعت به اصطلاح روشنفكر شنيده مي‌شود كه مگر چقدر اهميت دارند اين اقليت‌هاي جنسي كه بشود به عنوان يك جنبش اجتماعي نگاهشان كرد. به ويژه زماني كه نيمي از جامعه‌ي انساني (يعني زنان) مورد تبعيض هستند باقي مسائل بايد به حاشيه ‌روند. (!)

بله. زنان مورد تبعيض هستند. اما اگر درست‌‌تر نگاه كنيم ( كه كار روشنفكر، اگر بپذيريم اين مفهوم پر مغلطه را، شايد همين درست‌تر نگاه كردن باشد.) مي‌بينيم تبعيضي كه دامن زنان را گرفته هم‌ريشه است با تبعيض عليه دگرباشان: تبعيض جنسي!
خواه تبعيض بر اساس نوع جنسيت (مرد جنس برتر و زن جنس پست‌تر) خواه بر اساس عمل و گرايش جنسي.
جامعه‌ي سنتي‌- مذهبي درباره‌ي جنسيت الگويي ارائه مي‌دهد: مرد، به عنوان جنس برتر، حق تشكيل خانواده دارد. ازدواج مي‌كند و زن، به عنوان جنس پست‌تر، زير حمايت او قرار مي‌گيرد. در اين رابطه مرد فاعل است و زن مفعول. و عمل جنسي تنها يعني دخول مرد در زن به نيت توليد مثل... .
هر ديگر گونه‌گي در اين الگو جرم و گناه محسوب مي‌شود و تاوانش از شلاق است تا اعدام و سنگسار.
باري جرم زن امروز و دگرباش جنسي، هر دو، تن ندادن به اين الگوست. اما متاسفانه نگاه درستي از سوي جنبش زنان به موضوع اقليت‌هاي جنسي نمي‌شود.( كه اگر مي‌شد مي‌توانستيم با نگاه و برخوردي ريشه‌اي تبعيض جنسي را از ريشه هدف قرار دهيم نه اينكه تنها نتايج آن را به پرسش بگيريم.)
نگاه زن متمدن ‌ِ خواهان آزادي ( در ايران امروز) به دگرباشان جنسي تفاوتي با نگاه سنتي - مذهبي ندارد و نمي‌داند كه با اين نوع نگاه و برخورد تيشه به ريشه‌ي خودش مي‌زند.
(يادمان بيايد فيلم بي‌مايه‌ي آتش بس از تهمينه‌ ميلاني كه مثلا فيلم‌ساز ِ فمنيست ايران است!) يك ترنس سكشوال ِ ام تو اف، پاساژگونه، در لابه لاي فيلم گنجانده شده كه هر وقت لوده‌گي هاي فيلم جواب نداد، مردم ريسه بروند از اين كه جنس برتر دارد شبيه جنس پست‌تر حرف مي‌زند و حالات و حركات جنس پست‌تر را دارد.
و خانوم كارگردان در مصاحبه‌اي مي‌گويد كه قصد معرفي اين افراد را در فيلمش داشته! حال آنكه در همان مصاحبه پشت صحنه‌ي فيلم پخش مي‌شود كه گروه و از جمله كارگردان از لوده‌گي‌هاي بازيگر ريسه مي‌روند و...
راستي چرا ترنس سكشوال ِ اف تو ام چندان براي مردم خنده‌دار و چندش آور نيست؟ يا حتا واژه‌ي توهين آميزي برايش در دل اين جامعه‌ي مردسالار ساخته نشده؟ ( چيزي مانند اوا خواهر كه به ام تو اف‌ها مي‌گويند.)
چون جنس پست اگر رفتاري شبيه جنس برتر بكند نه تنها كاري نكوهيده نكرده بلكه شيرزن است! اما اگر جنس برتر تن به رفتاري زنانه بدهد لايق توهين و تحقير است.
و قانون از دل همين مردم آمده كه مي‌گويد جرم همجنسگرايي براي مرد مرگ است و براي زن شلاق... . چون مرد همجنسگرا كار بدتري مي‌كند تا زن همجنسگرا... .
تا زماني كه جنبش زنان به دگرباشان بخندند و با تمسخر ِ آنان مردم را بخندانند سنگي از پيش پاي خودشان هم برنداشته‌اند و به درستي بايد گفت كه به خود مي‌خندند و فراي ِ زنان و دگرباشان اين فرهنگ ِ سنتي - مذهبي ِ مردسالار است كه نشسته و به حماقت همه‌گي‌مان مي‌خندد.

۱۳۸۷ آبان ۱۴, سه‌شنبه

اوباما از ديگران

هي مرد ِ سفيد پوست ِ استريت! ساكت شو!! تو سال‌هاي دراز سخن گفته‌اي!
حالاست كه زنان سخن بگويند
حالاست كه سياهان سخن بگويند
حالاست كه دگرباشان جنسي سخن بگويند
حالاست كه آنهايي كه چركين پوست‌شان خوانده‌اي سخن بگويند
حالاست كه آنهايي كه بيمار مي‌خواندي سخن بگويند
حالاست كه آنهايي كه ناقص العقل مي‌خواندي‌شان سخن بگويند
حالاست كه زنديقان سخن بگويند (واي چه شيرين است اين واژه‌ي زنديق كه گمان مي‌بردي فحش مي‌دهي‌اش به من!)
حالاست كه ديگران سخن بگويند...
حالاست كه من سخن بگويم!
راه آساني نيست. بايد نخست زبان را از لوث هزاران سال داوري و تصميم و نظر تو پاك كنيم.
بايد جنسيت را از زبان پاك كنيم.
تا ادبيات و فلسفه پاك شود باز.
تا هنر و انديشه بارور شود باز.
تا آميزش تنها كوبش آلت تو در آلت زنان نباشد براي توليد مثل
تا هويت انسان انسانيتش شود باز نه خايه‌ي پدرانش...

حالاست كه ما سخن بگوييم: ديگران!

تا اگر باز، جايي، كسي گفت: يك روز يك نفر... شنوند يك مرد سفيد ِ استريت نبيند در ذهنش... تو را نبيند در ذهنش به تنهايي كه مي‌تازي با قدرت ساخته‌گي‌ات كه نداشته‌اي هرگز!

تو هم يكي از ما خواهي شد؛ در كنار ما! تو هم سخن خواهي گفت به اندازه‌ي ما.
اما فعلا اي مرد ِ سفيد ِ سرراست؛ خفه شو!