۱۳۸۷ دی ۱۰, سه‌شنبه

مهر 86

بویی که چیزی رو به یاد آدم می آره، به ویژه اگر اون چیز دوست داشتنی باشه، گاهی غیر قابل تحمل می شه.
منظورم بوی آشنایی که آدم نمی دونه چیه و فقط می دونه یک بوی خوبه نیست. ( دراون صورت ذهن برای یک ثانیه شلاق می خوره توو گذشته و برمی گرده.)
منظورم یک بوی شناخته شده است که می دونی از کِی و کی و کجا است اما حسی که ازش می گیری ناشناسه.
یادت نیاد چه حسی می گرفتی ازش و نفهمی الان چه حسی می گیری ازش.
شلاقه مدام می زنه به مغزت...
اون یک صدم ثانیه خیلی دراز می شه؛ تا از منشاء بو فاصله بگیری...
نمی دونم بو رو هم می شه به یاد آورد یا نه.
یعنی بدون اینکه بو باشه به یاد بیاریش و همون حس رو که از خودش می گیری از یادش بگیری... اون وقته که دیگه شلاق همیشگی می شه!
پیراهن ِ(...) پیش من مونده. ( سرد بود و بارون می اومد و من هم یک لا تی شرت بیشتر تنم نبود...)
نمی تونم بیشتر از چند ثانیه بوش رو تحمل کنم... خیلی خوبه!
همین غیر قابل تحمل بودنش خوبه؛ مثل قلقلک ...
مثل جریان کم برق که مورمورت می شه، باهاش حال می کنی اما نمی تونی بیشتر از چند ثانیه تحملش کنی...
هر چی که هست لذت مازوخیستی با حالی داره این بربری تاچ!
هرچند که بربری تاچ اگر روی تن دیگری بود اینقدر دوست داشتنی نبود...
یاد شعر چند ماه پیشم افتادم، از یک کافه نشینی دو نفره:
پیراهنم بوی بهمن کوچک می دهد
انگار که غزل می خوانم...

۱۳۸۷ آذر ۲۶, سه‌شنبه

Imagine by John Lennon

انگار كن بهشتي نيست
،امتحان كردنش ساده است،
و نه دوزخي زير پايمان
بالا سرمان تنها آسمان

انگار كن همه‌ي مردم
براي امروزشان زندگي ‌كنند...

انگار كن كشوري نيست
،انگار كردنش دشوار نيست،
و نه چيزي براي كشتن يا مردن
و نه مذهبي

انگار كن همه‌ي مردم
زندگي را در صلح بگذرانند ...

شايد بگويي كه من خيالبافم
اما تنها من نيستم
اميد دارم روزي تو هم به ما بپيوندي
و جهان يگانه شود

انگار كن ثروتي نيست
،شك دارم بتواني،
و نه نيازي به حرص و خواستن
يك برادري انساني

انگار كن همه‌ي مردم
همه‌ي جهان را با هم قسمت كنند

شايد بگويي كه من خيالبافم
اما تنها من نيستم
اميد دارم روزي تو هم به ما بپيوندي
و جهان در يگانگي زندگي كند...

۱۳۸۷ آذر ۱۹, سه‌شنبه

سامان ارسطو

گم شوند اين ارشادي‌هاي خرفت كه كارشان، به جاي حمايت از هنرمندان، شده ضربه زدن به هنر وهنرمند...
كه ارشاد خودش شده سدي بزرگ براي رشد، براي خلاقيت...
گم شوند اين اهل مركز هنرهاي نمايشي كه ارمغاني به جز باند بازي براي تئاتر اين كشور همراه نداشته‌اند...
كه بوي گند فرمايشاتشان از صد فرسخي تئاتر شهر شنيده مي‌شود...
گم شوند اين جامعه‌ي بازيگران كه با آن لحن آقا منشانه‌شان به تو مي‌گويند:
« مي‌تواني كارت را ادامه دهي»!!!!!!!
انگار كه حقي دارند بر ادامه دادن كار تو.
بشكند قلم اين اهل تئاتر كه از آن چيزي جز ياوه نتراويده در اين همه سال...
همين‌هايي كه ادعاي هنر ناب و تفكر به روز دارند و اينچنين درمانده‌اند كه چگونه با همكار قديمي‌شان برخورد كنند از اين به بعد...
كه چگونه فرزانه را صدا كنند سامان...
سامان جان
بي‌خيال اين آشغال‌ها شو. اين‌قدر كوچك و حقيرند كه ارزش پاسخ دادن ندارند. كافي ‌است يك نگاه به كارنامه‌ي هركدامشان بياندازي. به جز ادعايي كه سر به فلك گذاشته هيچ ندارند.
مي‌دانم كه لحن و نگاهشان برايت مهم نيست.
سامان جان بهترين بازي‌هايت در راه است.
درخشش تو بر صحنه در راه است.
آينده در راه است.
سامان جان
تن و نام حقيقي‌ات را به تو شادباش مي‌گويم.

۱۳۸۷ آذر ۱۲, سه‌شنبه

يك هزارم ثانيه براي دانستن

روزگاري، جايي، قبيله‌اي بود.
خداي اين قبيله‌ « دستِ راست» بود. مردمش هر شب پيش از خواب به درگاه دست راستشان نيايش مي‌كردند و صبح‌ها با آبي كه از بركت دست راستشان گوارا شدرنگ متنه بود، خواب را از چهره پاك مي‌كردند.
دست راست مردم به آن‌ها زندگي نيك بخشيده بود.
روزگار خوبي بود. جاي خوبي بود. قبيله‌ي خوبي بود.
تا كه ناجور به دنيا آمد.
ناجور موجودي بود كه دست چپش تواناتر از دست راستش بود. آشوب شد.
پدر و مادرش انگشت نماي مردم شدند كه شيطان زاييده بودند...
مادرش دق كرد از غم.
پدرش به آني پير و شكسته شد.
مردم چندششان مي‌شد از اين كه موجودي مي‌ديدند اين چنين پلشت، كه كارهايش را با دست چپش انجام مي‌داد.
خبر رسيد به پير قبيله.
پير ناجور را ديد و پشتش لرزيد از اين همه كفر. گفت: دست راست ما پيشگويي كرده بود كه در پايان زمان موجودي اينچنين بدكاره و زشت به ميان ما خواهد آمد. بر ما است كه اين پلشتي را از صفحه روزگار محو كنيم. در زندان نگهش داريد تا روز عيد بسوزانيمش!
چند نفري گفتند كه شايد ناجور بيمار است. بايد درمان شود و خواستند تا روز عيد دست راست او را توانا كنند.
اما ناجور گريخت.
رفت خيلي خيلي دور. در شهري خانه كرد ميان مردمي نا‌آشنا.
زود با مردم آميخت. دوستان نزديكي هم پيدا كرد. اما توانايي دست چپش را از همه پنهان كرد.
تا اين كه يك روز دوستي از سر اتفاق ديد ناجور را كه داشت كاري مي‌كرد.
گفت: نمي‌دونستم تو چپ دستي... داداش من هم چپ دسته... داري چي كار مي‌كني؟
ناجور چيزي نگفت و لبخند زد. پشت لبخندش يك هزارم ثانيه به چيزي فكر كرد و لبخندش را ادامه داد... .
من مي‌دانم در آن هزارم ثانيه ناجور به چه چيزي فكر كرد. تو هم مي‌داني.