۱۳۸۸ دی ۱۰, پنجشنبه

2010 مین سالگرد ختنه‌سوران مسیح بر عاشقان و منتظران آن حضرت مبارک باد!


۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

تن-کارشناسی

برجستگي رگ‌ها

روي ساق‌هاي كشيده

پيكره‌هاي ميكلانژ را به ياد مي‌آورند؛

كه از پسران جوان ساخته…

و انگشتان پا

خط‌هاي تمرين‌هاي داوينچي را

از پا

كه زمين را مي‌فشارند...

موي نرم تن

نرم نرم

از

زير

گردن

آغاز مي‌شود

به ميانه‌ي بر

و يك خط كه كشيده مي‌شود به ناف (بوسه‌گاه من)

كه انبوه شود

از

زير

ناف

و لخت شود؛

لخت ِ لخت

روي كير (باز بوسه‌گاه من)

و گسترده و نرم‌تر شود

از

روي

ران

تا ساق

(كه دست مي‌كشم بر رگ‌هاي برجسته‌اش)

انحناي گونه

كه تراشيده شده از ماهيچه

(و پوستي پُرخون پوشانده‌اش)

با

سبيل تيره - روشن

(وقتي كه مي‌خندد دهان)

يك فضاي خالي ِ

گنگ

و

لرزان

مي‌سازند...

(آن فضاي گنگ بوسه‌گاه من)

چشم نه...

نگاه!

نگاه!

(كه من را در برابرش بي‌كنش مي‌بينم)

نگاهي

كه مي‌خندد

اخم

گريه

پرخاش

محبت

بازي‌گوشي

مي‌كند؛

مي‌‌‌‌‌كـُند!

مي‌كـَند، جان را از تن

مي‌كـُند...

دو خط ِ

آرام ِ

گردن

(شاه بوسه‌گاه من)

كه

هر بره‌اي را

خون آشام

مي‌كند...

لبخند و لب (بسيار بوسه‌گاه من)

دو قطره‌ي آب

كه

به هم

رسيده‌اند

انگار دارند در هم مي‌روند كه يك قطره‌ي بزرگ ساخته شود...

ذهن

(بوسه‌گاه من؛« گاه» به آن معني كه در زمان)

كه گاه

مي‌انديشد؛

گاه

خشم مي‌گيرد؛

گاه

نشئه مي‌شود؛

و گه گاه

دوستم دارد...

و دست

با پنج انگشت

شست

آرامش، زور

اشاره

ذهن، انديشه

ميانه

كير، غرور

انگشتر

مهرباني

كوچك

بوسه‌گاه من

باز و بسته شدن هر پنج: آرامش من، انديشه‌ي من، غرور من، مهرباني من، بوسه‌گاه من...

من

زيبايي پرست

زيبايي در معني

كمال زيبايي

معني ِ

تن ِ

تو...

شيراز

معدن ِ لب لعل است

و كان حسن

من

جوهريّ ِ مفلسم

از آن رو

مشوّشم...

تشويش

از

تو

از

كير ِ تو

كه نشسته بر تخت

ساق‌هاي ِ تو

بالا تنه‌ام را بپوشانند

انگشت‌هاي پاي ِ تو

به دمبالچه‌ام فشار بياورند

موهاي ران ِ تو

صورتم را نوازش كنند

و گردنت؛

كه رو به من خم است

و گونه و لبخندت

كه فضاي خالي مي‌سازند

و ذهنت

كه

مرا مي‌كند

و انگشتانت كه موهاي سرم را مي‌نوازند...

من

چنگ ِ توام

در دست توام

زخمت بزني

زخمت نزني

من...

و من

كيرت را

به دهان مي‌برم

در جشنواره‌ي تنت

آرام آرام

زبان مي‌زنم

رعشه‌ي شيريني مي‌دوانم

به تنت

و تو تندتر مي‌نوازي

موهاي‌ ِ

چنگت را

و من سرعت مي‌دهم

به زبانم

از ميانه‌ي دو قطره‌ي لبت

صدايي مي‌آيد

نا مفهوم و دلچسب

كه مي‌مكم

نم دلچسبي

كه بيرون مي‌زند

فشار نرمي مي‌دهي به كمرت

كيرت

مي‌رقصد

و بيشتر توو مي‌رود؛ روي فرش قرمز

كه در بر مي‌گيردش

و قطره‌ها كه زمزمه مي‌كنند

نام ِ كوچكم را

نام كوچكم را... نام كوچكم را... نام كوچكم! نام كوچكم! نام كوچك نام كوچك نام كوچك ِ من را

نام كوچكم نام كوچك من نامم نام كوچك... نامم... نام ِ ... كوچـ... ك ِ ... من...................را...

بيرون مي‌جهي

از درونت

به درونم

مي‌نوشمت

مي‌نوشمت

مي‌نوشمت

و در جشنواره‌ي تنت

تنت را لم مي‌دهي

پاهايت را دراز مي‌كني

من موازي ِ آن‌ها

دراز مي‌شوم

سرم را

روي قفسه‌ي سينه‌ات

فشار مي‌دهم

و سفت

(خيلي سفت)

مي‌گيرمت

تو سيگار مي‌گيراني

خيره به رو به رو

(در سكوت ناب)

كام مي‌گيري

من مي‌گيرم سيگارت را

كام مي‌گيرم

(ته‌اش پرآب است از قطره‌هاي لبت)

كام مي‌گيرم

و با كيرت

كه حالا

نرم است

بازي مي‌كنم

كه خوابت ببرد

و من

تنها مي‌شوم با تنت

نگاهت مي‌كنم

نگاهت مي‌كنم

نگاهت مي‌كنم

هوا را به موازات تنت نوازش مي‌كنم

خوابم مي‌برد

در خواب

تو را

نگاه مي‌كنم

نگاه مي‌كنم

نگاه مي‌كنم

تیر 87




۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه

...

رجاله دیگر معنی مرد زن نما ندارد...

حالا رجاله­ ها زنان و مردانی هستند که فکر نمی­کنند و نمی­دانند که فکر نمی­کنند.

من عاشق کسانی هستم که فکر می­کنند.

من عاشق کسانی هستم که دانسته، فکر نمی­کنند.

من عاشق مردانگی­ام، من عاشق زنانگی­ ام.

من عاشق هر دو بودن­ ام.

من عاشق هیچ­کدام نبودن­ ام.

من حالم از رجاله­ های مردنمایی که کیرشان را به دست گرفته­ اند و له له سوراخ دارند به هم می­خورد.

من عاشق دون ژوانی­ ام که با نگاه­ اش که از عمق ذهن سکس­ پرست­ اش می­آید هر که را بخواهد رام می­کند و کام می­گیرد.

من روی تن رجاله­ ای که با هورمون عضلانی شده تف می­کنم.

من روی مردانگی­ ای که در عضلات گنده و کیر کلفت خلاصه شده می­رینم.

من روی زنانگی­ ای که در کون بزرگ و لب بوتاکسی خلاصه شده می­شاشم.

من عاشق تن خسته­­ ی یک کارگرم.

من عاشق تن یک رزمی­ کار ژاپنی­ ام.

من عاشق تن لاغر اما فشرده­ ی یک دونده­ی استقامت آفریقایی­ ام.

من بیش از همه عاشق تن شلاق­خورده­ ی یک بازیگر تآتر لهستانی­ ام.

من عاشق تن زنی­ ام که باید آزمایش تعیین جنسیت بدهد وگرنه مدال طلایش را از دست خواهد داد. من عاشق سرباززدن او از این آزمایش­ ام.

من عاشق تنی­ ام که ذهن­ در او نمود یافته... به تناسب ذهن­ اش ساخته شده.

من می­شاشم به زیبایی تزریق شده­ ی فرهنگ پلشت پاپ به ذهن مردم.

من فمنیست­ نماهایی را که سر رقابت برای یک مرد هزار و یک امتیاز و قدرت به او می­دهند تا بر زنی دیگر پیروز شوند، به دیوار می­کوبم و می­گایم.

من می­شاشم به دختری که از ترس تحقیر کوتاه بودن موهایش را بالا می­برد و حتا در کوه کفش پاشنه بلند می­پوشد.

من عاشق تن زنی­ ام که در آمریکای بلند قامت­ها با قد 155 سانتی­متر یک تنه به میدان می­آید و فرهنگ پاپ را دست کم یک گام به اندیشه نزدیک می­کند. می­کشدش از دست "کون به دیوار مال­ها" بیرون.

من تف می­کنم روی پستان­هایی که بزرگ می­شوند تا شبیه پستان­های شکیرا شوند.

­من می­گوزم تووی گوش رجاله­ هایی که زیبایی جز را درک نمی­کنند.

من می­رینم روی چشم­هایی که برای­شان یک تابلوی بازاری با نقش هندوانه و انگور زیباتر است از سلف پرتره­ های فرانسیس بیکن.

من مشت به دندان­های ذهن ِ کرم خورده­ ی پنجاه ساله­ هایی می­کوبم که فکر می­کنند هنوز کمونیسم استالینی راه نجات دنیاست یا آنهاشان که فکر می­کنند اندیشه از سارتر به این ور(از سی سال پیش که او آن را خوانده) رشدی نکرده. همان­ هایی که فکر می­کنند حمیرا پرچم­دار موسیقی ناب ایرانی است.

من با کناره­ ی کاغذ کتاب­های میرهولد و آخماتوا و مایاکوفسکی خش می­ اندازم به صورت آنهایی که سر یک جریان سیاسی معتقد می­شوند همه­ ی روس­ها ضد بشریت­ اند.

من نمایشنامه­ های برشت را پرت می­کنم به صورت­ آن­هایی که می­گویند همه­ ی آلمانی­ها نژاد پرست­ اند.

من با هشت جلد ِ پروست می­کوبم به فرق سر آن­هایی که پشت سر یک زن به قول آن­ها خیانت­کار بدگویی می­کنند و پرتقال­شان را پوست می­کن­ند.

من عاشق زنی­ ام که ذهن و تن­ اش هم­صدا می­شوند: اگر شوهر رجاله­ ات از تو ارضا می­شود اما ارضایت نمی­کند، با هر که می­خواهی بخواب.

من نفت بیشتری بر آتش تن دختر لری می­ریزم که به جای آتش زدن پدر و برادر رجاله­ اش، خودش را به آتش می­کشد.

من تن مظلوم­نمای خیلی از گی­ ها را زیر مشت و لگد می­گیرم که هنوز با این همه بدبختی که سرشان می­آورند این مردم، باز به اخلاقیات پوسیده­ ی همین مردم پابندند و همدیگر را بر اساس­ش قضاوت می­کنند. شاید که رجاله­ ها بپذیرندشان روزی.

من استفراغم را پیش از همه به صورت خودم می­مالم که فقط فحش می­دهم و هیچ کاری نمی­کنم.

من بوی لجن­ ای گرفته­ ام از بیست و چهار سال با این مردم بودن که تا پایان عمر از تن و ذهن­ ام نمی­رود.

نه، من هیچ کدام از این­ها را نمی­کنم. فقط نگاه­شان می­کنم... آنقدر نگاه­شان می­کنم تا دیگر برایم عادی می­شوند. تا یک روز که می­شوم یکی از آن­ها. یک رجاله با مغزی کرم­خورده که دیگر حتا نمی­تواند بفهمد رجاله شده... من عاشق رجاله­ گی می­شوم بی­ آن که خبر داشته باشم. و همچنان گه گاهی فحشی می­دهم و خودم را خالی می­کنم روی صفحه­ ی وبلاگم.

۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

چرا اینجا؟!

متاسفم که شعر آخماتوا که خیلی دوستش دارم باید فقط یک روز پست اول بماند.

این کامنت و پاسخش روی همین پست نوشته شده گرچه مربوط به پست قبلی است...


نظرات:

ناشناس گفت...

salam mikhaaaaaaam tamas dashte basham tehroonam 40 saleh safabamaram@gmail.com

najur گفت...

ها؟ نه عموجون اشتباه گرفتی طرفتو... شما برای این مساله لازم نیست وبلاگ بخونی. می تونی به این ادرس مراجعه کنی:

manjam.com
ضمنن منظور من فقط کردن فیزیکی نیست! رجاله ها بکشین بیرون!!!!!!!!! این خطاب به بعضی دوستهای بی جنبه ای هم هست که شوخی های مربوط به این پست رو در بیرون از فضای اینترنت هم ادامه دادن... شماها که اصلن توو کف سکس نیستین، نه؟ کافی یک نگاه به همین وبلاگ بندازین! هر پستی که رک گویی سکسی بیشتر بوده، بیشتر کامنت گرفته! اما دوستان عزیز اتفاقن من یکی اصلن توو کف سکس نیستم چون به وفور توو زندگیم هست. چیز دیگه ای کاملن شخصی توو اون پست هست که گمون کنم فقط یکی دو نفر فهمیدنش.
.
.
.
خسته از شرایط احمقانه ی دوستیابی اینترنتی اون پست قبلی رو گذاشتم حالا توو وبلاگ خودم هم سر و کله شون پیدا شده... ول کنیم بریم دیگه، این مملکت دیگه جای نفس کشیدن نیست. توو پست قبلی سالاد خرچنگ براش نوشتم که همین است که هست... غلط کردم! این لجنزار نه حقیقیش جای زندیگه و نه حتا فضای مجازیش...

۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

خاطره ای در درونم است

خاطره ای در درونم است
چون سنگی سپید درون چاهی
سر ستیز با آن ندارم؛ توانش را نیز
برایم شادی است و اندوه

در چشمانم خیره شود اگر کسی
آن را خواهد دید
غمگین تر از آنی خواهد شد
که داستانی اندوه زا شنیده است.

می دانم خدایان انسان را بدل به شیئی می کنند
بی آن که روح را از او برگیرند
تو نیز بدل به سنگی شده ای در درون من
تا اندوه را جاودانه سازی

آنا آخماتوا برگردان ِ احمد پوری







۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

مادینگی

شهر از نرینگی خالی است!
بود
آیا
کز طرفی (یا اطرافی؛ یا از همه ور، یا از آسمون شاید)
مردی
از خویش برون آید و ما را بکند؟

۱۳۸۸ مرداد ۵, دوشنبه

راه راه سبز؛ راه راه بنفش

توو تاکسی بودم امروز
یک پسره سوار شد
شلوارش رو دیدم فقط که به نظرم خیلی قشنگ اومد، خاص و قشنگ
کنارم نشست، بوی ادکلنش رو دوست داشتم
نگاه ام رفت به ساعدش
خواستم پیاده شم
پرسید: پیاده میشین؟
گفتم: آره... نیم نگاه دیدم صورتش رو
هم صداش رو دوست داشتم... هم چهره اش دلنشین بود
پیاده شدم. کفشهاش رو دیدم. از همون کفش هایی بود که من این روزها می پوشم و مدلش خاص و کمه
پای کسی ندیده بودم تا حالا... خطهای مال من سبزه و مال اون بنفش بود
کلاس زبان داشتم؛ همه ی کلاس داشتم بهش فکر می کردم. اصلن حواسم به درس نبود.
خیلی احتمال داشت گی باشه
خیلی ازش خوشم اومد
خیلی حیف شد
شاید اگه گی باشه، وبلاگ نویس هم باشه
شاید اگه وبلاگ نویس باشه وبلاگ منو هم بخونه
شاید اگه وبلاگ نویس نباشه دوست وبلاگ نویسی که وبلاگ منو بخونه داشته باشه
شما پسری با کتونی های راه راه بنفش نمی شناسید؟


۱۳۸۸ تیر ۲۹, دوشنبه

آخ حافظ حافظ حافظ

آخ دلیل همه ی بدبختی های ذهن ام
آخ مورفینی که ترک ات شدنی نیست
همه ی ناسزاهای فارسی بر تو
که نمی گذاری فارسی زبان زیبایی را در چیزی جز تو ببیند:

لعل ِ
سیراب ِ
به خون تشنه
لب ِ یار ِ من است؛
وز پی ِ دیدن ِ او
دادن ِ جان
کار ِ من است...

شرم
از آن چشم ِ سیه بادش و مژگان دراز
هر که دل بردن ِ او
دید
و در انکار ِ من است.




۱۳۸۸ تیر ۱۲, جمعه

يك روز به شيدايي...

نگاه ات
،كه مي رفتي،
به من فهماند
كه هنوز توان ِ "دوست داشتن" دارم... .

آنقدر احمق نيستم كه نظرم را عوض نكنم.

حالا كه چراغ هاي رابطه تاريك اند،
دليلي ندارد كه خودم را از همين كورسوي رابطه هم محروم كنم.
دموكراسي برقرار نيست اما من باز به روز ام...

۱۳۸۸ خرداد ۲۳, شنبه

عنوان؟

یک بار در دانشگاه کلمبیا ما ((نیست)) گرفته شدیم
حالا باز ده ها ملیون که باز ((ما)) خوانده می شوند
به اولی خیلی ها تنها خندیدند
حالا کسی نمی خندد
((نبودن)) بد است؛ خیلی بد!

این وبلاگ تا تحقق دموکراسی به روز نخواهد شد.
گرچه ناجور ((جور)) نخواهد شد.



۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه

بهمن بزرگ

بوی سیگار
بر رگ های برجسته ی دست ات؛
من راست ام
من تا ابد راست ام...


۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۰, چهارشنبه

شعر کوتاه؟

من گی ام!
کیرم دهن هر کی بگه این شعر نیست.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۸, جمعه

باز عقده ي اورست من


1. دوست داشتم بابام منو لوس کنه. مگه نمی­شه یک پسربچه رو هم نشوند روی پا تا با سیبیل­ باباش بازی کنه؟

دوست داشتم بابام منو خیلی بغل کنه. چند باری که باهاش حموم رفتم می­خواستم بغلم کنه تا دوش رو بگیرم. می­خواستم نگذارم آب بیاد بیرون؛ اما آب از بین انگشتهای کوچیکم می­زد رو صورت بابام. بغلش زیر دوش آب گرم از همیشه گرم­تر بود.

بابامو نداشتم حتا وقتی زنده بود.
بابام با پسرش مث ِ یک مرد رفتار می­کرد.


2. دوست داشتم (خیلی دوست داشتم اما اونقدرا خودخواه نبودم که انتظار داشته باشم) که تو حواست به من باشه. نه این که کاری بکنی... که فقط حواست به من باشه... .
که دیگه از نصف شب گم شدن توو نظام آباد اینقدر نترسم. نه این که گم نشم! گم بشم اما از گم شدن نترسم؛ که دیگه از آینده نترسم؛ چون می­دونم تو حواست به من هست.
که تو از دور از من مراقبت می­کنی... .

بغلت گرمه. با همه­ی ناپایداری­ش باز داغه داغه. داغ و امن.

تو منو لوس نمی­کنی. توقعی ندارم، اما خب دوست دارم دیگه... دست ِ خودم نیست.
تو منو لوس نمی­کنی اما من تک تک لبخندهات رو یادم هست که به من زدی.
اون روز، که یادم نیست از چی دلخور بودم، رو یادم هست که با لبخند گفتی:
اوی! اخم نکن فسقلی!!


3. بابام می­خواست پسرش نمونه­ی کامل یک مرد سرراست بشه.
تو منو همینی که هستم پذیرفتی...؟
این خالی ِ بزرگ رو بابام توو من پُر نکرد.
تو می­تونی با چند تا لبخند و نگاه آروم ِ آروم کننده­ات پُرش کنی... .

4. بابام می­شی؟

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲, چهارشنبه

گاهی

خنکی ِ باد است
،گاهی که مستم،
بازوهایت
گه گاه
که هستی...

۱۳۸۸ فروردین ۲۵, سه‌شنبه

...

غروب سه­شنبه خاکستری بود
همه انگار نوک کوه رفته بودند
به خودم هی زدم از این جا برو
اما
نه پایان­خدمت دارم
نه گذرنامه
نه روادید...

۱۳۸۸ فروردین ۷, جمعه

امروز یا pardon me but your teeth are in my neck! 1

من ام و گردن ات
کاشکی آفتاب نبود...



1. عنوان فرعی ِ قاتلین بی باک خون آشام ِ رومن پولانسکی

۱۳۸۸ فروردین ۴, سه‌شنبه

دیروز

کاشکی اخلاق نبود
و می گفتم که چقدر گردنش را دوست دارم


۱۳۸۷ اسفند ۲۸, چهارشنبه

1388 ِ خیامی

چون ابر
،به نوروز،
رخ ِ لاله بشُست،
برخیز و
به جام ِ باده کن
عزم
درست.

کین سبزه که
،امروز،
تماشاگه ِ توست
فردا
همه از
خاک ِ تو
برخواهد رُست... .

۱۳۸۷ اسفند ۲۱, چهارشنبه

چو جام می...

تن­ام
جمله
دهن
شده
برای تو.

دهن­ام
شده
پُر
جمله
از تن ِ تو... .

۱۳۸۷ اسفند ۱۴, چهارشنبه

آرزوی یک ساله

چه فریب ابلهانه­ای ست گوفی ِ روی پیرهن­ات
در این هوای گرم
که به زور مادرت می­پوشی­اش
و نه حتا برای آب و رنگ و طرح و نقش­اش... .

آخ آرزو!
آخ که این پیرهن
،دست کم،
به اندازه­ی صدهزار سال حماقتی
(که تمدن می­نامندش)
بر تن کوچک­ات
سنگین است... .

آخ که این یک لا پیرهن
تو را
از خودت
،دست کم،
صدهزار سال
دور می­کند... .

جیغ بزن!
ناخن بكش!
گاز بگیر!
نپوش!
نپوش!!

۱۳۸۷ اسفند ۷, چهارشنبه

در میهمانی ِ استریت ها

گونه­ام بر زانویش؛
دستش بر دیگر گونه­ام
در رفت و
آمد.
شست ِ دیگر دستش
در دهانم،
که می­مکم
می­مکم اش...
دستم
در ذهنم
که مست،
در تن اش
که در رفت؛
آمد.
انگشت میانه
میان ِ دیگر دستم
رو به شما
به نگاه پُرسان ِ شما
به نگاه ِ پُرسان نه
که هراسان ِ
شما
که:
!Fuck your world
!Fuck your blieves
!Fuck your dirty mind
!!Fuck every little thing about you

۱۳۸۷ بهمن ۲۸, دوشنبه

عقده ی اورست من *

1. برمی­گشتیم خانه. ماه با ماشین ما مسابقه می­داد و همیشه می­برد. من به پدرم می­گفتم تندتر برود. پشت سر مادرم می­نشستم همیشه که نیم­رخ پدرم را ببینم.
تا بپیچیم به خیابان فرعی­ای که خانه­ی ما در آن بود، همان جایی که ماه از ادامه­ی مسابقه انصراف می­داد، من یادم می­افتاد که باید خودم را به خواب بزنم.
چشم­هایم را می­بستم و می­رسیدیم خانه.
پدرم می­دید که خوابم برده. در ِ حیاط را می­بست؛ بغلم می­کرد... مادر و برادرم رفته بودند توو.
کمتر از یک دقیقه من و پدرم در حیاط تنها بودیم.
من در آغوش او.

2. در ميان عكس­های خانوادگی، من تنها يك عكس دو نفره با پدرم دارم؛ روز به دنيا آمدن، پيچيده در ملافه­های سفيد.
من آن موجود نحيف ميان ملافه­ها را من نمی­دانم. چون خود ِ يك روزه­اش هم تصوري از من ندارد... .
من با پدرم عكس دونفره ندارم.
هميشه مزاحمي از جنس برادر يا مادر هست.

3. نگاه ِ كسی كه دو سال از زندگی­ام را هدرش دادم به نگاه پدرم مانند بود.
دو سال از زندگي­ام را براي نگاه پدرم هدر دادم.
چيزي هدر نداده­ام... .

4. چه باید کرد؟ **




* عقده­ی اورست پیشنهاد من برای گي­ها است؛ برای آن­چه در پسرهای استریت عقده­ی اودیپ و در دخترهای استریت عقده­ی الکترا نامیده می­شود. اورست برادر الكتر، پسر كليتمنسترا و آگاممنون است كه به دستور آپولون و تحريك خواهر تاوان خون پدر را از مادر می­گيرد. اين نام گذاری اگر به اندازه­ی اوديپ با موضوع تناسب نداشته باشد دست كم از الكتر متناسب­تر است.

** اورست/ نمايشنامه­ی دوم از تريلوژي اورستيا/ آيسخولوس





۱۳۸۷ بهمن ۲۱, دوشنبه

مجتبا 2

دروغ گفتم.
در این یک مورد خیلی هم مردم.
می خواستم ببینم تو چی می گی!
به همزادت سلام برسون
دلم براتون تنگ شده....

۱۳۸۷ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

مجتبا

من و تو
انگار ناچاریم باشیم به پسر ماندن
مرد نمی شویم
نه در بیست سالگی
نه در چهل یا هفتاد...
و نه پس از مرگ.

راستی تو به زندگی پس از مرگ باور داری؟
یا به خدا؟

من که هنوز مرد ِ باور نکردن نیستم... .


۱۳۸۷ بهمن ۸, سه‌شنبه

...

آب کمرم را هورت می کشم از کف دست
مادرم در می زند.
قورت می دهم پایین: بله؟
- ناهار حاضره!

قرمه سبزی امروز مزه ی بچه هایم را می دهد؛
که به دنیا نمی آیند...



۱۳۸۷ بهمن ۱, سه‌شنبه

Gracias a la vida

سپاس از زندگی ، ساخته ی ویولتا پاررا ، یکی از ماندگارترین ترانه های آمریکای لاتین است. این ترانه ی عاشقانه را جوآن بائز پس از سرنگونی پینوشه بازخوانی کرده و به آن هویتی سیاسی داده گرچه چیزی از عاشقانه گی اش کم نشده. در اسپانیا هم پس از سرنگونی فرانکو این ترانه ورد زبان مردم شده، انگار که با آمدن آزادی مردم تازه پی به لذت زندگی ببرند، تازه بفهمند که می توان از بدیهی ترین داشته ها مثل چشم و گوش و دست و پا هم لذت برد.
اجراهای گوناگون سپاس از زندگی هر کدام چیزی خاص به من می دهد. از سرخوشی اجرای جوآن بائز تا آرامش مرسدس سوسا و از شور خواننده ی اسپانیایی، که نمی شناسمش، تا حسرت نشنیدن اجرای اصلی ِ پاررا . ( اجرای کلایدرمن را دوست ندارم.)
برگردان این ترانه را به وبلاگ حنجره تقدیم می کنم.




سپاس زندگی را که مرا بسیار بخشیده
مرا دو چشم بخشید که زمانی که می گشایمشان
بازمی شناسم به تمامی، سیاه را از سپید
و پس زمینه ای پر ستاره را در آسمان بلند
و در میانه ی انبوه مردم، مردی را که دوستش دارم

سپاس زندگی را که مرا بسیار بخشیده
مرا آوا و الفبا بخشیده
و واژگانی، تا بیاندیشم و بشناسم
مادر را، دوست را، برادر و آذرخش سوزان را
و از کجا آمدن ِ صدای مردی را که دوستش دارم

سپاس زندگی را که مرا بسیار بخشیده
مرا شنوایی بخشیده که در همه ی بزرگی اش
شب و روز در یاد حکاکی می کند زنجره و قناری را ،
چکش ها ، توربین ها، پارس سگ ها و توفان ها را
و صدای بسیار مهربان معشوق خوبم را

سپاس زندگی را که مرا بسیار بخشیده
به پاهای خسته ام گام بخشیده
که با آن ها شهرها و ناهمواری ها را پیمودم
کناره ی دریاها و صحراها، کوه ها و دشت ها را
و خانه ی تو را، خیابانت را، و ایوانت را

سپاس زندگی را که مرا بسیار بخشیده
مرا دلی بخشید که می لرزد
هنگامی که می بینم پاداش ِ اندیشه ی مردم را
هنگامی که می بینم چه دور است خوبی از بدی
هنگامی که چشم های روشن تو را می بینم

سپاس زندگی را که مرا بسیار بخشیده
مرا قهقهه بخشیده، مرا اشک بخشیده
تا شادی را از غم بازشناسم
دو بن مایه که آواز من را می سازند
و آواز شما را که همان آواز من است
و آواز همگان را که آواز من است

سپاس زندگی را...

۱۳۸۷ دی ۱۶, دوشنبه

می گذرند...

مثل دست کشیدن به راستی ِ ک ی ر از روی شلوار
روزهایم
می گذرند...

روزهایم می گذرند
در تب ِ سیراب شدن از سبیل تو
زیر دوش آب

روزهایم می گذرند
با گزندگی ِ نگاه ِ همه ی دخترانی که تو کرده ای
بر من

با تلخی ِ بی حسادتی از نگاه ِ عاشقانه شان
بر تو

با تلخی ِ پر حسادتی از نگاه ِ تو
بر همه ی دخترانی
که نکرده ای
هنوز...

روزهایم می گذرند
با گنگی ِ نگاه ِ هنوز گنگ ِ تو
بر نگاه ِ همچنان واضح ِ من

نه آسان
و نه سخت
روزهایم می گذرند

مثل لذت ِ همیشه نیمه کاره ی یک نخ سیگار
برای یک مرد

و در گذشتن ِ روزهایم
مثل ادرار ِ آرام بخش ِ سر ِ صبح
دارم خالی می شوم
از توبا فشاری گرم ... .