۱۳۸۸ مرداد ۵, دوشنبه

راه راه سبز؛ راه راه بنفش

توو تاکسی بودم امروز
یک پسره سوار شد
شلوارش رو دیدم فقط که به نظرم خیلی قشنگ اومد، خاص و قشنگ
کنارم نشست، بوی ادکلنش رو دوست داشتم
نگاه ام رفت به ساعدش
خواستم پیاده شم
پرسید: پیاده میشین؟
گفتم: آره... نیم نگاه دیدم صورتش رو
هم صداش رو دوست داشتم... هم چهره اش دلنشین بود
پیاده شدم. کفشهاش رو دیدم. از همون کفش هایی بود که من این روزها می پوشم و مدلش خاص و کمه
پای کسی ندیده بودم تا حالا... خطهای مال من سبزه و مال اون بنفش بود
کلاس زبان داشتم؛ همه ی کلاس داشتم بهش فکر می کردم. اصلن حواسم به درس نبود.
خیلی احتمال داشت گی باشه
خیلی ازش خوشم اومد
خیلی حیف شد
شاید اگه گی باشه، وبلاگ نویس هم باشه
شاید اگه وبلاگ نویس باشه وبلاگ منو هم بخونه
شاید اگه وبلاگ نویس نباشه دوست وبلاگ نویسی که وبلاگ منو بخونه داشته باشه
شما پسری با کتونی های راه راه بنفش نمی شناسید؟


۱۳۸۸ تیر ۲۹, دوشنبه

آخ حافظ حافظ حافظ

آخ دلیل همه ی بدبختی های ذهن ام
آخ مورفینی که ترک ات شدنی نیست
همه ی ناسزاهای فارسی بر تو
که نمی گذاری فارسی زبان زیبایی را در چیزی جز تو ببیند:

لعل ِ
سیراب ِ
به خون تشنه
لب ِ یار ِ من است؛
وز پی ِ دیدن ِ او
دادن ِ جان
کار ِ من است...

شرم
از آن چشم ِ سیه بادش و مژگان دراز
هر که دل بردن ِ او
دید
و در انکار ِ من است.




۱۳۸۸ تیر ۱۲, جمعه

يك روز به شيدايي...

نگاه ات
،كه مي رفتي،
به من فهماند
كه هنوز توان ِ "دوست داشتن" دارم... .

آنقدر احمق نيستم كه نظرم را عوض نكنم.

حالا كه چراغ هاي رابطه تاريك اند،
دليلي ندارد كه خودم را از همين كورسوي رابطه هم محروم كنم.
دموكراسي برقرار نيست اما من باز به روز ام...