۱۳۸۷ دی ۱۰, سه‌شنبه

مهر 86

بویی که چیزی رو به یاد آدم می آره، به ویژه اگر اون چیز دوست داشتنی باشه، گاهی غیر قابل تحمل می شه.
منظورم بوی آشنایی که آدم نمی دونه چیه و فقط می دونه یک بوی خوبه نیست. ( دراون صورت ذهن برای یک ثانیه شلاق می خوره توو گذشته و برمی گرده.)
منظورم یک بوی شناخته شده است که می دونی از کِی و کی و کجا است اما حسی که ازش می گیری ناشناسه.
یادت نیاد چه حسی می گرفتی ازش و نفهمی الان چه حسی می گیری ازش.
شلاقه مدام می زنه به مغزت...
اون یک صدم ثانیه خیلی دراز می شه؛ تا از منشاء بو فاصله بگیری...
نمی دونم بو رو هم می شه به یاد آورد یا نه.
یعنی بدون اینکه بو باشه به یاد بیاریش و همون حس رو که از خودش می گیری از یادش بگیری... اون وقته که دیگه شلاق همیشگی می شه!
پیراهن ِ(...) پیش من مونده. ( سرد بود و بارون می اومد و من هم یک لا تی شرت بیشتر تنم نبود...)
نمی تونم بیشتر از چند ثانیه بوش رو تحمل کنم... خیلی خوبه!
همین غیر قابل تحمل بودنش خوبه؛ مثل قلقلک ...
مثل جریان کم برق که مورمورت می شه، باهاش حال می کنی اما نمی تونی بیشتر از چند ثانیه تحملش کنی...
هر چی که هست لذت مازوخیستی با حالی داره این بربری تاچ!
هرچند که بربری تاچ اگر روی تن دیگری بود اینقدر دوست داشتنی نبود...
یاد شعر چند ماه پیشم افتادم، از یک کافه نشینی دو نفره:
پیراهنم بوی بهمن کوچک می دهد
انگار که غزل می خوانم...

۱۳۸۷ آذر ۲۶, سه‌شنبه

Imagine by John Lennon

انگار كن بهشتي نيست
،امتحان كردنش ساده است،
و نه دوزخي زير پايمان
بالا سرمان تنها آسمان

انگار كن همه‌ي مردم
براي امروزشان زندگي ‌كنند...

انگار كن كشوري نيست
،انگار كردنش دشوار نيست،
و نه چيزي براي كشتن يا مردن
و نه مذهبي

انگار كن همه‌ي مردم
زندگي را در صلح بگذرانند ...

شايد بگويي كه من خيالبافم
اما تنها من نيستم
اميد دارم روزي تو هم به ما بپيوندي
و جهان يگانه شود

انگار كن ثروتي نيست
،شك دارم بتواني،
و نه نيازي به حرص و خواستن
يك برادري انساني

انگار كن همه‌ي مردم
همه‌ي جهان را با هم قسمت كنند

شايد بگويي كه من خيالبافم
اما تنها من نيستم
اميد دارم روزي تو هم به ما بپيوندي
و جهان در يگانگي زندگي كند...

۱۳۸۷ آذر ۱۹, سه‌شنبه

سامان ارسطو

گم شوند اين ارشادي‌هاي خرفت كه كارشان، به جاي حمايت از هنرمندان، شده ضربه زدن به هنر وهنرمند...
كه ارشاد خودش شده سدي بزرگ براي رشد، براي خلاقيت...
گم شوند اين اهل مركز هنرهاي نمايشي كه ارمغاني به جز باند بازي براي تئاتر اين كشور همراه نداشته‌اند...
كه بوي گند فرمايشاتشان از صد فرسخي تئاتر شهر شنيده مي‌شود...
گم شوند اين جامعه‌ي بازيگران كه با آن لحن آقا منشانه‌شان به تو مي‌گويند:
« مي‌تواني كارت را ادامه دهي»!!!!!!!
انگار كه حقي دارند بر ادامه دادن كار تو.
بشكند قلم اين اهل تئاتر كه از آن چيزي جز ياوه نتراويده در اين همه سال...
همين‌هايي كه ادعاي هنر ناب و تفكر به روز دارند و اينچنين درمانده‌اند كه چگونه با همكار قديمي‌شان برخورد كنند از اين به بعد...
كه چگونه فرزانه را صدا كنند سامان...
سامان جان
بي‌خيال اين آشغال‌ها شو. اين‌قدر كوچك و حقيرند كه ارزش پاسخ دادن ندارند. كافي ‌است يك نگاه به كارنامه‌ي هركدامشان بياندازي. به جز ادعايي كه سر به فلك گذاشته هيچ ندارند.
مي‌دانم كه لحن و نگاهشان برايت مهم نيست.
سامان جان بهترين بازي‌هايت در راه است.
درخشش تو بر صحنه در راه است.
آينده در راه است.
سامان جان
تن و نام حقيقي‌ات را به تو شادباش مي‌گويم.

۱۳۸۷ آذر ۱۲, سه‌شنبه

يك هزارم ثانيه براي دانستن

روزگاري، جايي، قبيله‌اي بود.
خداي اين قبيله‌ « دستِ راست» بود. مردمش هر شب پيش از خواب به درگاه دست راستشان نيايش مي‌كردند و صبح‌ها با آبي كه از بركت دست راستشان گوارا شدرنگ متنه بود، خواب را از چهره پاك مي‌كردند.
دست راست مردم به آن‌ها زندگي نيك بخشيده بود.
روزگار خوبي بود. جاي خوبي بود. قبيله‌ي خوبي بود.
تا كه ناجور به دنيا آمد.
ناجور موجودي بود كه دست چپش تواناتر از دست راستش بود. آشوب شد.
پدر و مادرش انگشت نماي مردم شدند كه شيطان زاييده بودند...
مادرش دق كرد از غم.
پدرش به آني پير و شكسته شد.
مردم چندششان مي‌شد از اين كه موجودي مي‌ديدند اين چنين پلشت، كه كارهايش را با دست چپش انجام مي‌داد.
خبر رسيد به پير قبيله.
پير ناجور را ديد و پشتش لرزيد از اين همه كفر. گفت: دست راست ما پيشگويي كرده بود كه در پايان زمان موجودي اينچنين بدكاره و زشت به ميان ما خواهد آمد. بر ما است كه اين پلشتي را از صفحه روزگار محو كنيم. در زندان نگهش داريد تا روز عيد بسوزانيمش!
چند نفري گفتند كه شايد ناجور بيمار است. بايد درمان شود و خواستند تا روز عيد دست راست او را توانا كنند.
اما ناجور گريخت.
رفت خيلي خيلي دور. در شهري خانه كرد ميان مردمي نا‌آشنا.
زود با مردم آميخت. دوستان نزديكي هم پيدا كرد. اما توانايي دست چپش را از همه پنهان كرد.
تا اين كه يك روز دوستي از سر اتفاق ديد ناجور را كه داشت كاري مي‌كرد.
گفت: نمي‌دونستم تو چپ دستي... داداش من هم چپ دسته... داري چي كار مي‌كني؟
ناجور چيزي نگفت و لبخند زد. پشت لبخندش يك هزارم ثانيه به چيزي فكر كرد و لبخندش را ادامه داد... .
من مي‌دانم در آن هزارم ثانيه ناجور به چه چيزي فكر كرد. تو هم مي‌داني.

۱۳۸۷ آذر ۵, سه‌شنبه

میشل عزیز

18 دسامبر 70
ميشل عزيز
(...) ازوالدو تقريبا هر شب به آنجا مي‌رود. او و مامان با هم خيلي دوست شده‌اند. طبعا هيچ‌گونه احساس جنسي در رابطه‌ي آن‌ها وجود ندارد. علاوه بر اين گمان مي‌كنم ازوالدو از زن خوشش نمي‌آيد. به نظر من هموسكسوئل است. ولي نمي‌خواهد حتي به خودش هم اين را اعتراف كند. حس مي‌كنم در ته دلش عاشق تو است. عقيده‌ي من اين است. عقيده‌ي تو را نمي‌دانم. دلم خيلي برايت تنگ شده است. (...)
آنجليكا

15 فوريه 71
ازوالدوي عزيز
(...) در زيرزمين من، به نظرم در ته يك كشوي كمد، يك شال گردن هست. شال گردن خيلي قشنگي است. كشمير اصل است. سفيد رنگ است با راه‌هاي آبي. پدرم آن را به من هديه كرده بود. خيلي دلم مي‌خواهد تو بروي آن را برداري و از طرف من به گردن خود ببندي. از اين كه بدانم وقتي از مغازه‌ات خارج مي‌شوي و در كنار رودخانه قدم مي‌زني آن را دور گردن بسته‌اي خيلي خوشحال خواهم شد. گردش‌هايمان را در كنار رودخانه در غروب آفتاب فراموش نكرده‌ام.
ميشل

22 فوريه 71
ميشل عزيز
شال گردن كشمير را پيدا نكردم. ولي براي خودم يك شال گردن خريدم. گمان نمي‌كنم كشمير اصل باشد. راه آبي هم ندارد. يك شال گردن سفيد ساده است. آن را به گردنم مي‌بندم و تصور مي‌كنم مال تو است. كمي جاي تو را مي‌گيرد. بايد به نوعي جاي خالي كسي را براي خود پُر كنيم. (...)
ازوالدو

9 سپتامبر 71
آنجليكاي عزيز
(...) اگر اين جزئيات را برايت مي‌نويسم به خاطر اين است كه مي‌دانم دلت مي‌خواهد جزئيات را بداني. از ميشل فقط يك پيراهن پيدا كردم. يك پيراهن پشمي كه آن را مثل يك دستمال گردگيري به سر يك جارو بسته بودند. به نظرم پيراهني رسيد كه يك وقت براي زمستان خريده بود (...) پس از لحظه‌اي ترديد آن را سر جايش گذاشتم. به نظر من نگاه ‌داري اشياء مردگان، وقتي با دستمالي بيگانگان آلوده شده باشد، شخصيت خود را از دست داده و به درد ما نمي‌خورد. (...) وقتي ديگر چيزي در دست نداريم، حتي ناچيزترين چيزها نيز باعث تسكين خاطر ما است. همانطور كه آن پيراهن پشمي او كه در گوشه آشپزخانه افتاده بود و من آن را برنداشتم براي من يك تسلي عجيب، سرد و غم انگيز بوده است.
ازوالدو
(بخشهايي از ميشل عزيز/ ناتاليا گينزبورگ/ بهمن فرزانه)

5 آذر 87
ازوالدوي عزيز
روزي از دوست پسر ِ روزهاي دورم پرسيدم اگر من را ميشل فرض كنيم، تو كي هستي؟ و گفتم كه پاسخ، ازوالدو نيست. گفت: با اين حال ازوالدو.
پاسخ آنجليكا بود.
جا به جا پرسيده بودم. او ميشل بود و من آنجليكا. اما پرسش بي جايي بود در كل. هيچ‌كس، هيچ‌كس ِ ديگر نبود.
از تو و آنجليكا الگوبرداري نمي‌كردم، به هيچ وجه، اما غبطه مي‌خوردم به شما كه ميشلي داشتيد در دوردست‌ها براي عاشق شدن.
اشيايي كه براي من به جا مانده چيزي ندارند براي پُر كردن جاي خالي كسي. نه اينكه دستمالي ديگران شده باشند، چون هيچ وقت تصوري از قدم‌ زدن، كنار جوی‌هاي تهران، همراهشان نبوده. چون از آغاز معنايي نبوده در داده شدنشان. غبطه مي‌خورم به شما كه براي هم نامه مي‌نوشتيد و حالا چند برگ كاغذ هست كه نگاهشان كنيد. يا پيراهن كهنه‌اي براي يك تسلي سرد و غم انگيز. يا شال گردن سفيدي كه حتي راه‌هاي آبي هم ندارد، اما جاي خالي ميشل را به نوعي پُر مي‌كند.
غبطه مي‌خورم به شما كه ميشلي داريد، در يادتان، براي عاشق ماندن.
ناجور

۱۳۸۷ آبان ۲۸, سه‌شنبه

13 تیر 86

مامان نشسته روي زمين، جدول حل مي‌كند. مبل‌ها هنوز نرسيده. من سرم را گذاشته‌ام روي پايش «قطار به موقع رسيد» مي‌خوانم:

عرق چيز خوبي است. همچون آتش در او فرو مي‌رود و همانطور كه آتش در زير كتري، آب را به جوش مي‌آورد، در رگ‌هاي او به حركت در‌مي‌آيد. عرق خوب چيزي است، گرمش مي‌كند. بطري را به ريش نتراشيده پس مي‌دهد.

ياد روزي مي‌افتم كه با (...) رفتيم سر كارش و برگشتيم خانه و (...) و (...) رفتند و كارهاي (...) را ديديم و پرسيد: خوبي؟ و سرم را گذاشتم روي پايش و پاهايم دراز شد روي سنگ‌ها و خم شد گونه‌ام را بوسيد...
زندگي خوب است. مامان را فشار آرامي مي‌دهم و بازويش را از زير چادري كه دور خودش پيچيده بوس مي‌كنم...
سكوتم امروز آغاز شده... سخت نيست... زندگي خوب است؟ گاهي...

۱۳۸۷ آبان ۲۱, سه‌شنبه

ما خود دردیم؛ این نگاهی گذرا نیست...

زمزمه‌هايي بين جماعت به اصطلاح روشنفكر شنيده مي‌شود كه مگر چقدر اهميت دارند اين اقليت‌هاي جنسي كه بشود به عنوان يك جنبش اجتماعي نگاهشان كرد. به ويژه زماني كه نيمي از جامعه‌ي انساني (يعني زنان) مورد تبعيض هستند باقي مسائل بايد به حاشيه ‌روند. (!)

بله. زنان مورد تبعيض هستند. اما اگر درست‌‌تر نگاه كنيم ( كه كار روشنفكر، اگر بپذيريم اين مفهوم پر مغلطه را، شايد همين درست‌تر نگاه كردن باشد.) مي‌بينيم تبعيضي كه دامن زنان را گرفته هم‌ريشه است با تبعيض عليه دگرباشان: تبعيض جنسي!
خواه تبعيض بر اساس نوع جنسيت (مرد جنس برتر و زن جنس پست‌تر) خواه بر اساس عمل و گرايش جنسي.
جامعه‌ي سنتي‌- مذهبي درباره‌ي جنسيت الگويي ارائه مي‌دهد: مرد، به عنوان جنس برتر، حق تشكيل خانواده دارد. ازدواج مي‌كند و زن، به عنوان جنس پست‌تر، زير حمايت او قرار مي‌گيرد. در اين رابطه مرد فاعل است و زن مفعول. و عمل جنسي تنها يعني دخول مرد در زن به نيت توليد مثل... .
هر ديگر گونه‌گي در اين الگو جرم و گناه محسوب مي‌شود و تاوانش از شلاق است تا اعدام و سنگسار.
باري جرم زن امروز و دگرباش جنسي، هر دو، تن ندادن به اين الگوست. اما متاسفانه نگاه درستي از سوي جنبش زنان به موضوع اقليت‌هاي جنسي نمي‌شود.( كه اگر مي‌شد مي‌توانستيم با نگاه و برخوردي ريشه‌اي تبعيض جنسي را از ريشه هدف قرار دهيم نه اينكه تنها نتايج آن را به پرسش بگيريم.)
نگاه زن متمدن ‌ِ خواهان آزادي ( در ايران امروز) به دگرباشان جنسي تفاوتي با نگاه سنتي - مذهبي ندارد و نمي‌داند كه با اين نوع نگاه و برخورد تيشه به ريشه‌ي خودش مي‌زند.
(يادمان بيايد فيلم بي‌مايه‌ي آتش بس از تهمينه‌ ميلاني كه مثلا فيلم‌ساز ِ فمنيست ايران است!) يك ترنس سكشوال ِ ام تو اف، پاساژگونه، در لابه لاي فيلم گنجانده شده كه هر وقت لوده‌گي هاي فيلم جواب نداد، مردم ريسه بروند از اين كه جنس برتر دارد شبيه جنس پست‌تر حرف مي‌زند و حالات و حركات جنس پست‌تر را دارد.
و خانوم كارگردان در مصاحبه‌اي مي‌گويد كه قصد معرفي اين افراد را در فيلمش داشته! حال آنكه در همان مصاحبه پشت صحنه‌ي فيلم پخش مي‌شود كه گروه و از جمله كارگردان از لوده‌گي‌هاي بازيگر ريسه مي‌روند و...
راستي چرا ترنس سكشوال ِ اف تو ام چندان براي مردم خنده‌دار و چندش آور نيست؟ يا حتا واژه‌ي توهين آميزي برايش در دل اين جامعه‌ي مردسالار ساخته نشده؟ ( چيزي مانند اوا خواهر كه به ام تو اف‌ها مي‌گويند.)
چون جنس پست اگر رفتاري شبيه جنس برتر بكند نه تنها كاري نكوهيده نكرده بلكه شيرزن است! اما اگر جنس برتر تن به رفتاري زنانه بدهد لايق توهين و تحقير است.
و قانون از دل همين مردم آمده كه مي‌گويد جرم همجنسگرايي براي مرد مرگ است و براي زن شلاق... . چون مرد همجنسگرا كار بدتري مي‌كند تا زن همجنسگرا... .
تا زماني كه جنبش زنان به دگرباشان بخندند و با تمسخر ِ آنان مردم را بخندانند سنگي از پيش پاي خودشان هم برنداشته‌اند و به درستي بايد گفت كه به خود مي‌خندند و فراي ِ زنان و دگرباشان اين فرهنگ ِ سنتي - مذهبي ِ مردسالار است كه نشسته و به حماقت همه‌گي‌مان مي‌خندد.

۱۳۸۷ آبان ۱۴, سه‌شنبه

اوباما از ديگران

هي مرد ِ سفيد پوست ِ استريت! ساكت شو!! تو سال‌هاي دراز سخن گفته‌اي!
حالاست كه زنان سخن بگويند
حالاست كه سياهان سخن بگويند
حالاست كه دگرباشان جنسي سخن بگويند
حالاست كه آنهايي كه چركين پوست‌شان خوانده‌اي سخن بگويند
حالاست كه آنهايي كه بيمار مي‌خواندي سخن بگويند
حالاست كه آنهايي كه ناقص العقل مي‌خواندي‌شان سخن بگويند
حالاست كه زنديقان سخن بگويند (واي چه شيرين است اين واژه‌ي زنديق كه گمان مي‌بردي فحش مي‌دهي‌اش به من!)
حالاست كه ديگران سخن بگويند...
حالاست كه من سخن بگويم!
راه آساني نيست. بايد نخست زبان را از لوث هزاران سال داوري و تصميم و نظر تو پاك كنيم.
بايد جنسيت را از زبان پاك كنيم.
تا ادبيات و فلسفه پاك شود باز.
تا هنر و انديشه بارور شود باز.
تا آميزش تنها كوبش آلت تو در آلت زنان نباشد براي توليد مثل
تا هويت انسان انسانيتش شود باز نه خايه‌ي پدرانش...

حالاست كه ما سخن بگوييم: ديگران!

تا اگر باز، جايي، كسي گفت: يك روز يك نفر... شنوند يك مرد سفيد ِ استريت نبيند در ذهنش... تو را نبيند در ذهنش به تنهايي كه مي‌تازي با قدرت ساخته‌گي‌ات كه نداشته‌اي هرگز!

تو هم يكي از ما خواهي شد؛ در كنار ما! تو هم سخن خواهي گفت به اندازه‌ي ما.
اما فعلا اي مرد ِ سفيد ِ سرراست؛ خفه شو!

۱۳۸۷ آبان ۲, پنجشنبه

آزمون ِ آزادي

با گسترش برنامه‌هاي صداي آمريكا به زبان پارسي و يكي – دو كانال تلويزيوني و راديويي ديگر در اين چند سال، شعور ِ سياسي مردم سخت درگير تلويزيون شده. مردمي كه دلزده از وحي آسماني و حكومتش بر روي زمين به دنبال راه رهايي مي‌گردند اما به جاي روي آوردن به خرد ِ آزادي بخش، آمريكا را به جاي الله آسمان‌ها گرفته‌اند و صدايش را به جاي محمد پيامبر.
آمريكا (با كمك صدايش) در پي آزادي مردم ايران است يا در پي حفظ منافع خود و مردمش؟
آمريكا (با كمك صدايش) دارد روشن سازي مي‌كند؟ دارد آموزش دمكراسي مي‌دهد؟

همجنسگرايي آزمون خوبي است براي صداي آمريكا كه خود را آزادي‌خواه مي‌داند... .
آزادي مشروط به چيزي جز آزادي نمي‌شود. پس چرا در برنامه‌هاي خبري و شرح و تفسير خبر ِ صداي آمريكا، كه درباره‌ي نقض حقوق بشر به بحث مي‌نشينند، نامي از اقليت‌هاي جنسي شنيده نمي‌شود؟ يا در اشاره به گفته‌ي اين و آن گاهي چيزكي به گوش مي‌خورد و در سيل اخبار و تفسيرهايش گم مي‌شود؟
چون در ايران همجنسگرا نداريم؟
چون در ايران همجنسگرا داريم اما كسي حقوق‌شان را پايمال نمي‌كند؟
چون همجنسگراها بشر نيستند؟
چون نقض حقوق همجنسگراها به اندازه‌ي نقض حقوق زنان و اقليت‌هاي مذهبي و... اهميت ندارد.( يعني اگر هم بشر باشند به اندازه‌ي ديگران بشر نيستند.)

و يا اينكه چون بيشتر مردم ايران (به خاطر نداشتن آموزش درست و محدود بودن دانسته‌هاي‌شان به سوره لوط در قرآن ِ عرب) هموفوب هستند، صداي آمريكا ترجيح مي‌دهد اينجاي ِ كار بي‌خيال آزادي شود تا محبوبيت ِ مردمي خود را حفظ كند. در حالي كه مي‌توانست براي آموزش دموكراسي و رواداري ،در راستاي ِ رسيدن به آزادي، در باز كردن ذهن مردم گامي به جلو بردارد... .

لري كينگ از احمدي نژاد درباره‌ي همجنسگرا‌ها مي‌پرسد و او مانند هميشه چرندي مي‌گويد كه كسي جوابي برايش ندارد. ( راستي اين يكي از نخستين آموزه‌هاي سفسطه‌گران و آخوند‌هاست: آنقدر حرفت چرند باشد كه نتوان جوابي به آن داد.) فردا شبش نوري زاده مي‌گويد چرا كينگ پرسشي مي‌كند كه نود و پنج درصد مردم ايران در جوابش با احمدي نژاد موافق‌اند؟

نود و پنج درصد!

يك: در هر جامعه‌ي انساني بين هشت تا دوازده درصد اقليت جنسي( شامل همجنسگرا، ترنس سكشوال و ...) وجود دارد.
دو: در كنار اين افراد كساني از اكثريت سر راست ِ جنسي هم هستند كه خواهان آزادي همجنسگرايان هستند. آمارگيري از اين افراد در ايران امروز كار دشواري است. اما براي نمونه خود من دست كم 30 دوست نزديك از ميان اين افراد دارم و مي‌دانم كه ديگر همجنسگرا‌هايي كه مي‌شناسم هم دوستان و آشنايان هموفيل دارند...
هرچند نيازي به اين پُرگويي‌ها نيست همان شماره‌ي يك آمار آقاي كارشناس را به هم مي‌ريزد. گيريم كه تنها پنج درصد مخالف احمدي نژاد باشند، آيا چون در اقليت هستند حق آزادي ندارند؟ آيا يكي از ساده‌ترين اصول دموكراسي حفظ امنيت و آزادي اقليت نيست؟ ( از حق نگذريم كه كارشناس ديگر برنامه به اين موضوع اشاره كرد اما همچنان آمار نود و پنج درصدي را هم تائيد كرد.)

درد اين‌جاست كه اگر احمدي‌نژاد بگويد در ايران همجنسگرا نداريم، كسي حرفش را باور نمي‌كند كه هيچ مردم از سر مخالفت با او شايد به همجنسگرايي نگاه منصفانه‌تري بيندازند. اما زماني كه نوري‌زاده مي‌گويد اين موضوع ارزش بيان شدن ندارد چون نود و پنج درصد نمي‌خواهند بيان شود، مردم باور مي‌كنند. چون او كارشناس هميشگي ِ صداي آمريكا است. چون صداي آمريكا پيام آور ايالات متحده‌ي آمريكا است. چون ايالات متحدة‌ي آمريكا به جاي خدا نشسته. چون خدا دروغ نمي‌گويد... چون مردم ايران هنوز به خردگرايي نرسيده‌اند.

چون مردم ايران هنوز به وجودي مقدس نيازمندند تا خوب و بد را برايشان تعيين كند.

ناجور منم...

به بستر مي‌روم. من يك همجنسگرا هستم.
به خواب مي‌روم. همجنسگرايي را در خواب مي‌بينم.
بيدار مي‌شوم. به خودم مي‌گويم: صبح بخير همجنسگرا!
سيگار كه مي‌كشم از خودم مي‌پرسم آيا با ژست ِ يك همجنسگرا سيگار مي‌كشم؟!
و غذا كه مي‌خورم هم.
و راه كه مي‌روم هم... و در ميانه‌ي رقصيدن هم...
بله من همجنسگرا هستم.
اما ديگر از اين خط كشي جنسي خسته شده‌ام. مي‌خواهم همجنسگرايي را از خودآگاهم بيرون كنم به سمت ناخودآگاه. نيازي نيست كه همه‌ي انسانيتم را از پشت صافي همجنسگرايي نگاه كنم.
آرزوي من رسيدن به جامعه‌اي است كه در آن ديگران را ،و پيش ازديگران خود را، با گرايش جنسي تعريف نكنيم. به انسان مهر بورزيم، با انسان آميزش كنيم و به انسان عاشق شويم جداي اينكه به جنسيتش فكر كنيم... .
راه دراز رسيدنش ، به گمان من نوشتن است. آنقدر نوشتن از همجنسگرايي كه عادي شود همه چيز. براي خودم. براي دوستان همجنسگرايم و براي جامعه‌ي سر راست ِ جنسي. اين صفحه با اين اميد به راه افتاده.

ناجور واژه‌اي است كه داريوش آشوري به جاي queer پيشنهاد داده. در جنسيت جور وجود ندارد. همه ناجوريم حتا آن‌هايي كه به هنجار‌هاي جنسي سنت و مذهب و حكومت تن داده‌اند و خود را جور فرض كرده‌اند...

و من هم ناجورم... .